لیلی بامن است

شعر متن قصه

لیلی بامن است

شعر متن قصه

شعر

یـا چـه کـردم که نگه  بـاز به مـن مـی نـکنی


دل وجانم به تومشغول و نظردرچپ وراست

تـا  نگـوینـد رقـیبــان  که تـو مـنـظـور مـنی

دیگـران چـون برونـد از نظـر از دل بـروند

تـو چـنـان در دل من رفـته که جـان در بدنی

(سعدی)

نامه ای برای جناب خدا

این داستان رو بخونید که واقعی و بسیار دلنشینه: 
در زمان ناصرالدین شاه، طلبه‌ ای به نام نظرعلی طالقانی* در مدرسه مروی
تهران(سپهسالار) تحصیل میکرد که بسیارفقیر بود.آنقدر که شب‌ها دوروبر
حجره طلاب می‌گشت و از دورریز آنها چیزی برای خوردن پیدا می‌کرد.
یک روز نظرعلی به ذهنش می‌رسد که نامه‌ای* برای خدا  بنویسد. 
به این مضمون  :
بسم الله الرحمن الرحیم

خدمت جناب خدا ! سلام علیکم ،اینجانب بنده ی شما هستم.
از آن جا که شما در قرآن فرموده اید :

"ومامن دابه فی الارض الا علی الله رزقها"
«هیچ موجودزنده ای نیست الا اینکه روزی او بر عهده ی من است.»
من هم جنبنده ای هستم از جنبندگان شما روی زمین.
در جای دیگر از قرآن فرموده اید :

"ان الله لا یخلف المیعاد"
مسلما خدا خلف وعده نمیکند.
بنابراین اینجانب به چیزهای زیر نیاز دارم :

۱ - همسری زیبا ومتدین
۲ - خانه ای وسیع
۳ - یک خادم 
۴ - یک کالسکه و سورچی 
۵ - یک باغ 
۶ - مقداری پول برای تجارت
۷ - لطفا بعد از هماهنگی به من اطلاع دهید. 
« مدرسه مروی، حجره شماره 16- نظر علی طالقانی»
 بشنوید از سرنوشت نامه :
نظرعلی بعد از نوشتن نامه با خودش فکر می‌کند که نامه را کجا بگذارد؟
می‌گوید: «مسجد خانه خداست. پس بهتر است در مسجد بگذارمش »*
او به مسجد(مسجد سپهسالار) میرود و نامه را دریک سوراخ میگذارد و
بعد با خودش می‌گوید:
«حتما خدا پیداش می‌کنه!». او نامه را پنجشنبه در مسجد می‌گذارد. 
از قضا صبح جمعه ناصرالدین‌شاه با درباری‌ها می‌خواست به هواخوری برود.
کاروان او از جلوی مسجد می‌گذشت، ناگهان، بادی میوزد ونامه نظرعلی را
روی پای ناصرالدین‌شاه می‌اندازد.
ناصرالدین‌شاه نامه را می‌خواند و دستور می‌دهد که کاروان به کاخ برگردد
و یک پیک به مدرسه مروی می‌فرستد و نظرعلی را به کاخ فرا می‌خواند و
دستور می‌دهد همه وزرایش نیز، جمع شوند.
نظر علی خطاب به شاه می گوید: من مشکل خود را با خدای خودم مطرح
نمودم و نیازی به کمک شما ندارم.
شاه می‌گوید:
«نامه‌ای که برای خدا نوشته بودید، ایشان به ما حواله فرمودند؛ پس ما باید
انجامش دهیم.» سپس دستور می‌دهد همه خواسته‌های نظرعلی، یک‌به‌یک
اجرا شوند!!!.  
« به نقل از کتاب فرهنگ مردم طالقان ص 38 تا 40- تالیف غیب اله خالقی »
 * مولی "نظرعلی طالقانی"، عارف وارسته و معروفترین چهره علمی و فقهی،
از شاگردان شیخ انصاری و اعاظم فقهای زمان در دوره قاجاریه، صاحب کتاب
" کاشف الاسرار" می باشد.وی در سال 1306 ه. ق. فوت نمود و پیکر مطهرش
در مشهد مقدس در جوار بارگاه ملکوتی حضرت امام رضا ع، به خاک سپرده شده است.
* میگویند نامه مرحوم مغفور نظرعلی،در موزه گلستان تهران تحت عنوان "نامه‌ای به خدا"
نگهداری می‌شود.

گل پونه ها

گل پونه های وحشی دشت امیدم، وقت سحر شد

خاموشی شب رفت و فردایی دگر شد

من مانده ام تنهای تنها

من مانده ام تنها میان سیل غم ها

گل پونه ها، نامهربانی آتشم زد

گل پونه ها، بی همزبانی آتشم زد

می خواهم اکنون تا سحرگاهان بخوانم

افسرده ام، دیوانه ام، آزرده جانم ...

 

هما میرافشارترانه با صدای زنده یاد بسطامی

دختر ودرخت

دختر هیچ خواستگاری نداشت. او هر روز از پنچره چشم به راه کسی بود. روزها یکی یکی می آمدند، اما کسی با آنها نبود. روزها هفته می شدند و دسته جمعی می آمدند اما کسی همراهشان نمی آمد. روزها با دوستان و با بستگانشان، با قوم و با قبیله هایشان ماه و سال می شدند و می آمدند اما کسی را با خود نمی آوردند. دختران دیگر اما غمزه، دختران دیگر خنده های پوشیده، دختران ناز و دلشوره، دختران حلقه، دختران آیینه و شمعدان دختران رقصان، دختران پای کوبان، دختران زنان شدند و زنان مادران و مادران اندوه گزاران. دختر اما باز، هیچ خواستگاری نداشت و همچنان از پنچره تماشا می کرد.

سر انجام اما دختر روزی خواستگارش را شناخت. خواستگارش همان درخت بود که روزها و ماهها و سالها رو به روی خانه دختر، خاطر خواه ایستاده بود. خواستگار دختر درخت بود. درخت گفت: آیا این همه انتظارم را پاسخ می دهی. آیا مرا به همسری می پذیری؟ دختر می خواست بگوید که با اجازه بزرگترها ... اما هر چه چشم گردانید، بزرگتر از آسمان ندید.

آسمان لبخندی زد که خورشید شد و دختر گفت: آری و درخت هزار سکه برگ طلایی به پای دختر ریخت. دختر مهریه اش را به عابران بخشید. دختر گفت: من اما جهیزیه ای ندارم که با خود بیاورم. درخت گفت: تو دو چشم تماشا داری که همین بس است. درخت گفت: می دانی بانو! من سواد ندارم. دختر گفت: هر برگت یک کتاب است می خواهم ورق ورق پیش تو خواندن بیاموزم.

دختر گفت: خبر داری که من عاشق رهایی ام. میترسم از مردی که دست و پایم را بند کند؟ درخت گفت: من دلباخته پرندگی ام. زنی که پرنده نباشد زن نیست. درخت گفت: چیزی نمی پرسی از خاک و از زادگاهم از خون و از خویشاوندانم؟ دختر گفت: پرسیدن نمی خواهد پیداست با اصل و با نسبی بلندایت می گوید که چقدر ریشه داری. دختر گفت: خلوتم برکه کوچکی ست گرداگردم نکند توآن شوهری که برکه ام را بیاشوبی. درخت گفت: حریمت را به فاصله پاس می دارم ریشه هایمان درهم شاخه هایمان اما جداست.

درخت گفت: نه پدری نه مادری. من کس و کاری ندارم. دختر گفت: عمری است ولی که روی پای خود ایستاده ای. تو آن مردی که جز به خودت به هیچ کس تکیه نکردی و این ستودنی است. درخت سر بر افراشت. سایه اش را بر سر دختر انداخت. دختر خندید و گفت: سایه ات از سرم کم مباد! و این گونه دختر به همسری درخت در آمد. آبستنی اش را گل های باغچه فهمیدند. زیرا و یارش عطر گل تازه دمیده بود و به هفته ای فرزندشان به دنیا آمد. فرزندشان گنجشکی بود شاد و آوازخوان ، که قلمدوش بابا می نشست. درخت گفت: بیا گنجشگان دیگر را هم به فرزندی بپذیریم. زن خوشحال شد و خانواده شان بزرگ و شاد و شلوغ شد.

زن های محله غبطه می خوردند به شوهری که درخت بود. زنها می گفتند خوشا به حال زنی که شوهرش درخت است. درخت دست و دلبازست و درخت دروغ نمی گوید. درخت دشنام نمی دهد. درخت دنبال این و آن راه نمی افتد درخت ... از آن پس هر روز زنی از محله گم می شد و هر روز زنی از محله کم می شد. زنی که در جستجوی جفتش به جنگل رفته بود. و مردان سر به بیابان گذاشتند. درخت و دختر و گنجشگانشان اما خوشبخت بودند.

فقر واقعی

روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند، چقدر فقیر هستند.

 

آن دو یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند. در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟پسر پاسخ داد:


عالی بود پدر! پدر پرسید آیا به زندگی آنها توجه کردی؟پسر پاسخ داد: بله پدر! و پدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت: فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا. ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد.


ما در حیاطمان فانوس های تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند.


حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آنها بی انتهاست! با شنیدن حرفهای پسر، زبان مرد بند آمده بود. بعد پسر بچه اضافه کرد : متشکرم پدر، تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم.