لیلی بامن است

شعر متن قصه

لیلی بامن است

شعر متن قصه

بخاطرتو



چه راههایی بخاطرتو نرفتم.....

چه کارهایی که نکردم...

چه حرفهایی  شنیدم.....

حتی جهنم هم به خاطر تو رفتم باورکن ...

نظرات 12 + ارسال نظر
دلارام شنبه 17 بهمن 1394 ساعت 10:34 http://banooyebeheshteman2.blogfa.com

سلام
خوبی شمیم


من واقعا شرمنده مهر ومحبتت میشم
وبه شخصه میگم منو ببخش کم میام


فضای مجازی همینه شمیم من وتو که بهتر میدونیم هیچ چیز ثابت نیست
و وابستگیها من به نظرم تا طرف را کامل نشناسی یا حس خوب ومثبتی از طرف نگیری اجازه نزدیک شدن را به خودت نباید بدی شناخت صد در صد نیست اما حس ادم هم الکی نمیگه وتجربه
برای من همه دوستان اینجا هم وبلاگیهایی خوب هستند بابت این خدامو شکر میکنم همین هم کافی وبسه در مورد جناب باقری شمیم به ولله من ارتباطی بجز این وبلاگ باهاش ندارم وحرفهامون همین اشعار زیباییه که انتخاب میشه ودر معرض عمومه اما با توجه به اخرین پستش که گفته بود بزرگی از بینمون رفته فهمیدم کسی رو از دست دادن کیه چیه نمیدونم اما من تسلیت گفتم نیومده خوب شاید مثل همه گرفتاره ویادت باشه با اومدن اندروید وگوشی ها وتلگرامها دیگه وبلاگ قدیمی شده وزیاد کسی روش وقت نمیذاره مگه واقعا دوست داشته باشه
من هیچ شماره یا خبری از ایشون ندارم اما امیدوارم هر جا باشه شاد باشه
همونطور اقا عسکری
اون شاعریه که من اشعارشو دوست دارم تو وبلاگ من کم میاد نوشته سیستمش ویروسی میشه وخراب اما من رفتن به وبش رو دوست دارم از ایشونم خبر خاصی ندارم اما میدونم کانالشو مرتب اپ میکنه
ودلنگرونی من واقعا دلنگرون همه دوستانم میشم
وسراغ پرسونشون هستم دیر اما به یادشونم
از تو یکی هم ممنونم لطفت در حق من بیکرانه مرسی

آشنا دوشنبه 28 دی 1394 ساعت 00:58

وقتی از قتل قناری گفتی
دل پر ریخته ام وحشت کرد
وقتی آواز درختان تبر خورده ی باغ
در فضا می پیچید
از تو می پرسیدم:
«به کجا باید رفت؟»

غمم از وحشت پوسیدن نیست
غمم از غربت تنهایی هاست
برگ بید است که با زمزمه جاری باد
تن به وارستن از ورطه هستی می داد.

یک نفر دارد فریاد زنان می گوید:
«در قفس طوطی مرد
و زبان سرخش
سر سبزش را بر باد سپرد»

من که روزی فریادم بی تشویش
می توانست جهانی را آتش بزند
در شب گیسوی تو
گم شد از وحشت خویش.

"حمید مصدق"

آشنا دوشنبه 28 دی 1394 ساعت 00:54

دلم
یک ترانه ی غمگینِ
خارجی می خواهد!
با زبانی که نمی فهمم چیست...
می خواهم
به دردی که نمی دانم چیست
زارزار گریه کنم...


بهرنگ قاسمی

آشنا دوشنبه 28 دی 1394 ساعت 00:54

خوشبخت کسی است که
به یکی از این دو دسترسی دارد:
یا کتاب های خوب
یا دوستانی که اهل کتاب باشند.

آشنا دوشنبه 28 دی 1394 ساعت 00:53

قصه ها برای بیدار کردن ما نوشته شدند،
اما تمام عمر، ما برای خوابیدن از آنها استفاده کردیم ...

آشنا دوشنبه 28 دی 1394 ساعت 00:50

مادرم همیشه میگفت
یک زن هرگز نباید وقت داشته باشد
باید دائم کار کند
وگرنه به محض اینکه بیکار شود فورا به عشق فکر خواهد کرد ..


آلبا د سس پدس

آشنا دوشنبه 28 دی 1394 ساعت 00:49 http://sazedel20.mihanblog.com/

در پسِ چیزهای ساده پنهان می شوم تا تـو مرا بیابی
اگر مرا نیافتی
چیزهای ساده را می یابی
و هر آن چه را که مَـن لمـس کرده ام
لمس خواهی کرد،
این گونه
ردِ دست های مَـن و تـو
بر هم ترسیم می شود


یانیس ریتسوس

آشنا دوشنبه 21 دی 1394 ساعت 20:54

مرا چون موج،
دوری از تو ممکن نیست ای ساحل...
هزاران بار ترکت کردم
اما باز برگشتم


سجاد سامانی

آشنا دوشنبه 21 دی 1394 ساعت 20:51 http://sazedel20.mihanblog.com/

من از تمام صبح هایم
فقط همانی را به یاد دارم
که تو در آغوش من
لبخند می زدی
وگرنه باقی طلوع ها
همگی شب اند بی تو!


علیرضا اسفندیاری

آشنا دوشنبه 21 دی 1394 ساعت 20:50 http://sazedel20.mihanblog.com/

رویای تو، کودکی بود
دری را کوبید
و فرار کرد ..


شهاب مقربین

آشنا دوشنبه 21 دی 1394 ساعت 20:49 http://sazedel20.mihanblog.com/

خودم را
جایی جا گذاشته ام
شاید کنار تو
در باغ های سیب
شاید بالای تپه ها
و یا شاید
در جاده ای که
جنگل را دور می زد و
به دریا می رسید

رو به روی آینه ایستاده ام
اما
از چهره ام خبری نیست



رسول یونان

حمید عسکری یکشنبه 20 دی 1394 ساعت 12:19 http://sobhbabaran.blogfa.com

سلام وروزتان بخیرو شادی دوست گرامی
زیبا بود دل نوشته تان ،احسنت

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد