-
نامه ای برای جناب خدا
یکشنبه 31 خرداد 1394 08:41
این داستان رو بخونید که واقعی و بسیار دلنشینه: در زمان ناصرالدین شاه، طلبه ای به نام نظرعلی طالقانی* در مدرسه مروی تهران(سپهسالار) تحصیل میکرد که بسیارفقیر بود.آنقدر که شبها دوروبر حجره طلاب میگشت و از دورریز آنها چیزی برای خوردن پیدا میکرد. یک روز نظرعلی به ذهنش میرسد که نامهای* برای خدا بنویسد. به این مضمون :...
-
گل پونه ها
یکشنبه 31 خرداد 1394 08:19
گل پونه های وحشی دشت امیدم، وقت سحر شد خاموشی شب رفت و فردایی دگر شد من مانده ام تنهای تنها من مانده ام تنها میان سیل غم ها گل پونه ها، نامهربانی آتشم زد گل پونه ها، بی همزبانی آتشم زد می خواهم اکنون تا سحرگاهان بخوانم افسرده ام، دیوانه ام، آزرده جانم ... هما میرافشارترانه با صدای زنده یاد بسطامی
-
دختر ودرخت
جمعه 29 خرداد 1394 06:56
دختر هیچ خواستگاری نداشت. او هر روز از پنچره چشم به راه کسی بود. روزها یکی یکی می آمدند، اما کسی با آنها نبود. روزها هفته می شدند و دسته جمعی می آمدند اما کسی همراهشان نمی آمد. روزها با دوستان و با بستگانشان، با قوم و با قبیله هایشان ماه و سال می شدند و می آمدند اما کسی را با خود نمی آوردند. دختران دیگر اما غمزه،...
-
فقر واقعی
سهشنبه 26 خرداد 1394 18:49
روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند، چقدر فقیر هستند. آن دو یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند. در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟پسر پاسخ داد: عالی بود پدر! پدر پرسید آیا به زندگی آنها توجه کردی؟پسر...
-
مقام از خود ممنون
سهشنبه 26 خرداد 1394 18:21
مقام از خود ممنون: مامور کنترل مواد مخدر به یک دامداری در ایالت تکزاس امریکا می رود و به صاحب سالخورده ی آن می گوید: باید دامداری ات را برای جلوگیری از کشت مواد مخدربازدید کنم." دامدار، با اشاره به بخشی از مرتع ، می گوید: "باشه، ولی اونجا نرو.". مامور فریاد می زنه:"آقا! من از طرف دولت فدرال اختیار...
-
حکایت کوزه ها
سهشنبه 26 خرداد 1394 18:19
در افسانه ای هندی آمده است که مردی هر روز دو کوزه بزرگ آب به دو انتهای چوبی می بست...چوب را روی شانه اش می گذاشت و برای خانه اش آب می برد. یکی از کوزه ها کهنه تر بود و ترک های کوچکی داشت. هربار که مرد مسیر خانه اش را می پیمود نصف آب کوزه می ریخت. مرد دو سال تمام همین کار را می کرد. کوزه سالم و نو مغرور بود که وظیفه ای...
-
سخنان با مسما!!!
جمعه 22 خرداد 1394 16:24
به راحتی میشه در مورد اشتباهات دیگران قضاوت کرد ولی به سختی می شه اشتباهات خود را پیدا کرد. به راحتی میشه بدون فکر کردن حرف زد ولی به سختی میشه زبان را کنترل کرد. به راحتی میشه کسی را که دوستش داریم از خود برنجانیم ولی به سختی می شه این رنجش را جبران کنیم. به راحتی میشه کسی را بخشید ولی به سختی می شه از کسی تقاضای...
-
معجون ارامش
پنجشنبه 21 خرداد 1394 07:28
روزی انوشیروان بر بزرگمهر خشم گرفت و در خانه ای تاریک به زندانش فکند و فرمود او را به زنجیر بستند.چون روزی چند بر این حال بود،کسری کسانی را فرستاد تا از حالش پرسند. آنان بزرگمهر را دیدند با دلی قوی و شادمان.بدو گفتند:در این تنگی و سختی تو را آسوده دل می بینم! گفت:معجونی ساخته ام از شش جزئ و به کار می برم و چنین که می...
-
دزد با انصاف
پنجشنبه 21 خرداد 1394 07:25
گویند روزی دزدی در راهی بسته ای یافت که در آن چیز گرانبهایی بود و دعایی نیز پیوست آن بود. آن شخص بسته را به صاحبش بازگرداند. او را گفتند : چرا این همه مال را از دست دادی؟ گفت: صاحب مال عقیده داشت که این دعا، مال او را حفظ می کند و من دزد مال او هستم، نه دزد دین! اگر آن را پس نمی دادم و عقیده صاحب آن مال خللی می یافت،...
-
نه مرادم نه مریدم
پنجشنبه 21 خرداد 1394 07:19
نه مرادم نه مریدم، نه پیامم نه کلامم، نه سلامم نه علیکم، نه سپیدم نه سیاهم. نه چنانم که تو گویی، نه چنینم که تو خوانی ونه آن گونه که گفتند و شنیدی. نه سمائم، نه زمینم، نه به زنجیر کسی بسته و نه بردهی دینم نه سرابم، نه برای دل تنهایی تو جام شرابم، نه گرفتار و اسیرم، نه حقیرم، نه فرستاده پیرم، نه به هر خانه و مسجد و...
-
شمس تبریزی
چهارشنبه 20 خرداد 1394 15:59
برگذری درنگری جز دل خوبان نبری سر مکش ای دل که از او هر چه کنی جان نبری تا نشوی خاک درش در نگشاید به رضا تا نکشی خار غمش گل ز گلستان نبری تا نکنی کوه بسی دست به لعلی نرسد تا سوی دریا نروی گوهر و مرجان نبری سر ننهد چرخ تو را تا که تو بیسر نشوی کس نخرد نقد تو را تا سوی میزان نبری تا نشوی مست خدا غم نشود از تو جدا تا...
-
درخت بخشنده
چهارشنبه 20 خرداد 1394 10:59
داستان درخت بخشنده و مهربان روزی روزگاری درختی بود …. و پسر کوچولویی را دوست می داشت . پسرک هر روز می آمد برگ هایش را جمع می کرد از آن ها تاج می ساخت و شاه جنگل می شد . از تنه اش بالا می رفت از شاخه هایش آویزان می شد و تاب می خورد و سیب می خورد با هم قایم باشک بازی می کردند . پسرک هر وقت خسته می شد زیر سایه اش می...