لیلی بامن است

شعر متن قصه

لیلی بامن است

شعر متن قصه

با سلام


باسلام آدرس من در تلگرام      telegram.me/baraytooشعر عکس ودلنوشته

بخاطرتو



چه راههایی بخاطرتو نرفتم.....

چه کارهایی که نکردم...

چه حرفهایی  شنیدم.....

حتی جهنم هم به خاطر تو رفتم باورکن ...


مدتها است چیزی ننوشته ام....

تولد دیگر وسال دیگری برکتاب زندگیم اضافه میشود یک سال به بسته شدنش نزدیکتر

با این وجود هنوز شوق زندگی کردن هنوز امید وآرزو درمن  هست هنوز تلاش کار ودلبستگی دوست داشتن ودوست داشته شدن درمن موج میزندچشمانم هنوز پر فروغ هستن حس زندگی درمن حاری حس خیر خواهی وکمک به دیگران حس زیبا اندیشی

همه برای من عزیزند اما برای همسفری وهمسری فقط یک نفر را میخواهم یکی که به او وفا دار باشم  واو همچنین

یک نفر برای تمام عمرم وبعد عمر دنیویم

نمیدونم شاید این آخرین سال عمرم باشد وشاید هم سالیان سال زندگی,کنم اما دوست دارم تا آخر عمرم زیبا فکر کنم وزیبا بمیرم ودر کنار کسی که همه ی عشق وامیدم هست.

تو اگر دوست می خواهی مرا اهلی کن

تواگر دوست میخواهی , مرا اهلی کن!

 

روباه گفت:"سلام " 

شازده کوچولو گفت: توکی هستی ؟عجب خوشگلی ! بیا با من بازی کن ,نمی دانی چقدر دلم گرفته !

روباه گفت: نمی توانم با تو بازی کنم, هنوز اهلی ام نکرده اند.

شازده کوچولو گفت:" اهلی کردن یعنی چه "

 روباه گفت: آدم ها تفنگ دارند و شکار می کنند,اینش اسباب دلخوری است! اما مرغ و ماکیان هم پرورش می دهند و خیرشان فقط همین است. تو دنبال مرغت آمدی؟

شازده کوچولو گفت:" نه, دنبال دوست می گردم " نگفتی اهلی کردن یعنی چه ؟

روباه گفت: اهلی کردن یعنی ایجاد علاقه کردن ,چیزی که انسانها پاک فراموش کرده اند!!

 روباه ادامه داد : تو الان برای من یک پسر بچه ای مثل هزاران پسر بچه ی دیگر , نه من احتیاجی به تو دارم ونه تو نیازی به من داری .من هم برای تو یک روباهم مثل هزاران روباه دیگر! اما اگر مرا اهلی کنی هردو به هم نیازمند خواهیم شد! تو برای من در همه عالم همتا نخواهی داشت ومن برای تو در دنیا یگانه خواهم بود !

 الان زندگی یکنواختی دارم .من مرغها را شکار میکنم و آدم ها مرا , اوقاتم با کسالت میگذرد ولی اگر تو منو اهلی کنی ,انگار زندگی ام را چراغان کرده ای .

آن وقت صدای پایی را میشناسم که با هر صدای پای دیگری فرق میکند! صدای پای دیگران مرا مجبور میکند توی هفت سوراخ قایم بشوم , اما صدای پای تو مثل نغمه ی موسیقی مرا از سوراخم بیرون می کشد.

تازه , نگاه کن , آن گندم زار را می بینی ؟ برای من که نان نمی خورم ,گندم چیز بی فایده ای است. گنم زار مرا به یاد هیچ چیز نمی اندازد و این جای تاسف است ! اما تو موهای طلایی داری ,پس وقتی اهلی ام کردی محشر میشود! چون گندم طلایی رنگ مرا به یاد تو می اندازد , آن وقت من صدای وزیدن باد را که در گندم زار می پیچد, دوست خواهم داشت...

روباه ادامه داد: آدم ها همه چیز را همین جور آماده از مغازه می خرند, اما چون مغازه ای نیست که دوست معامله کند بی دوست مانده اند !

حالا تو اگر دوست میخواهی مرا اهلی کن !

شازده کوچولو پرسید: راهش چیست ؟

روباه گفت: باید کمی حوصله کنی, هر روز باید سر ساعت معینی منو ببینی , به من غذا بدهی, نوازشم کنی چند روز که بگذرد سر ساعت معین دلم برایت تنگ میشود ,مدتی که بگذرد زندگی برایم مفهوم دیگری پیدا میکند , هر چه لحظه ها جلو تر میروند بیشتر شاد میشوم چون لحظه دیدار نزدیکتر می شود وهمه چیز بوی تو را میدهد.

به این ترتیب شازده کوچولو روباه را اهلی کرد.

لحظه ی جدایی نزدیک شد ...

 روباه گفت: " آخ! نمی توانم جلوی اشکم را بگیرم"

شازده کوچولو گفت:تقصیر خودته , خودت خواستی اهلیت کنم

روباه گفت: همین طور است , اما میخواهم هنگام خداحافظی رازی را به تو بگویم , قول بده که فراموشش نکنی , وآن راز این است:

جز با چشم دل نمی توان خوب دید.وآنچه اصل است ,از دیده پنهان است , انسانها این حقیقت را فراموش کرده اند , اما تو نباید فراموش کنی که:  

              " تا زنده ای نسبت به چیزی که اهلی کرده ای مسئولی! "

نامه ات به دستم رسید



نامه‌ات‌ که‌ به‌ دستم‌ رسید،من‌ خواب‌ بودم؛ نامه‌ات‌ بیدارم‌ کرد.


 نامه‌ات‌ ستاره‌ای‌ بود که‌ نیمه‌شب‌ در خوابم‌ چکید و ناگهان‌ دیدم‌ که‌ بالشم‌ خیس‌ هزار قطره‌ نور است. دانستم‌ که‌ تو اینجا بوده‌ای‌ و نامه‌ را خودت‌ آورده‌ای. رد‌ پای‌ تو روشن‌ است.

هر جا که‌ نور هست، تو هستی، خودت‌ گفته‌ای‌ که‌ نام‌ تو نور است.

نامه‌ات‌ پر از نام‌ بود. پر از نشان‌ و نشانی. نامت‌ رزاق‌ بود و نشانت‌ روزی‌ و روز.

گفتی‌ که‌ مهمانی‌ است‌ و گفتی‌ هر که‌ هنوز دلی‌ در سینه‌ دارد دعوت‌ است.گفتی‌ که‌ سفره‌ آسمان‌ پهن‌ است‌ و منتظری‌ تا کسی‌ بیاید و از ظرف‌ داغ‌ خورشید لقمه‌ای‌ برگیرد.

و گفتی‌ هر کس‌ بیاید و جرعه‌ای‌ نور بنوشد، عاشق‌ می‌شود.

گفتی‌ همین‌ است، آن‌ اکسیر، آن‌ معجون‌ آتشین‌ که‌ خاک‌ را به‌ بهشت‌ می‌برد. و گفتی‌ که‌ از دل‌ کوچک‌ من‌ تا آخرین‌ کوچه‌ کهکشان‌ راهی‌ نیست، اما دم‌ غنیمت‌ است‌ و فرصت‌ کوتاه‌ و گفتی‌ اگر دیر برسیم‌ شاید سفره‌ات‌ را برچیده‌ باشی، آن‌ وقت‌ شاید تا ابد گرسنه‌ بمانیم...

آی‌ فرشته، آی‌ فرشته‌ که‌ روزی‌ دوستم‌ بودی، بلند شو دستم‌ را بگیر و راه‌ را نشانم‌ بده، که‌ سفره‌ پهن‌ است‌ و مهمانی‌ است.
 
مبادا که‌ دیر شود، بیا برویم، من‌ تشنه‌ام، خورشید می‌خواهم.
 

از عرفان نظر آهاری