لیلی بامن است

شعر متن قصه

لیلی بامن است

شعر متن قصه

دوست داستن واقعی

آدمهایی هستند که شاید

کم بگویند دوستت دارم


یا شاید اصلا به زبان نیاورند

دوست داشتنشان را


بهشان خرده نگیرید


این آدمها فهمیده اند دوستت دارم


حرمت دارد


مسئولیت دارد


ولی وقتی به کارهایشان نگاه کنی


دوست داشتن واقعی را میفهمی


میفهمی که همه کار میکند تا تو بخندی ،

تا تو شاد باشی


آزارت نمیدهد ، دلت را نمی شکند


من این دوست داشتن را می ستایم



زویا پیرزاد

خسته ام

سکوت کمر فکرم را شکست…


خسته ام…


از تظاهر به خندیدن،به بودن،به صبر،به ایستادگی…


کاش میشد به عزراییل رشوه داد…

 

اینجا !!!


در این سرزمین خاکی


پر است از ادم هایی که مرا نمی فهمند

 

و فقط ترجمه ام می کنند…

 

آن هم به زبان خودشان…


خسته ام...

یکی همیشه هست عاشق منه

یکی همیشه هست که عاشق منه
نگام که میکنه پلک نمی زنه
تنهاست خودش ولی تنهام نمیزاره
دریا که چیزی نیست عجب دلی داره
با گریه هام میاد غمامو حل کنه
نزدیک میشه تا منو بغل کنه
از آسمون شب خیلی پایین تره
درو که واکنی خدا پشت دره
چشمامو بستم از کنارش رد شدم
چشماشو بست تا نبینه بد شدم
هر کاری میکنم ازم نمگیذره
حسی که بین ماست از عشق بیشتره
نامهربونی با دلم نمی کنه
به هیچ قیمتی ولم نمیکنه
یه قطره اشکمو که میدرخشه باز
بهونه میکنه منو ببخشه باز
چشمامو بستم از کنارش رد شدم
چماشو بسته تا نبینه بد شدم
حسی که بین ماست از عشق بیشتره

پیش مارسم شکستن نبود عهد وفا را

پیش ما رسم شکستن نبود عهد وفا را

الله الله تو فراموش مکن صحبت ما را

قیمت عشق نداند قدم صدق ندارد

سست عهدی که تحمل نکند بار جفا را

گر مخیر بکنندم به قیامت که چه خواهی

دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را

گر سرم می‌رود از عهد تو سر بازنپیچم

تا بگویند پس از من که به سر برد وفا را

خنک آن درد که یارم به عیادت به سر آید

دردمندان به چنین درد نخواهند دوا را

باور از مات نباشد تو در آیینه نگه کن

تا بدانی که چه بودست گرفتار بلا را

از سر زلف عروسان چمن دست بدارد

به سر زلف تو گر دست رسد باد صبا را

سر انگشت تحیر بگزد عقل به دندان

چون تأمل کند این صورت انگشت نما را

آرزو می‌کندم شمع صفت پیش وجودت

که سراپای بسوزند من بی سر و پا را

چشم کوته نظران بر ورق صورت خوبان

خط همی‌بیند و عارف قلم صنع خدا را

همه را دیده به رویت نگرانست ولیکن

خودپرستان ز حقیقت نشناسند هوا را

مهربانی ز من آموز و گرم عمر نماند

به سر تربت سعدی بطلب مهرگیا را

هیچ هشیار ملامت نکند مستی ما را

قل لصاح ترک الناس من الوجد سکاری

 

سعدی شیرازی

وقتی عاشقم

وقتی عاشقم
حس می کنم سلطان زمانم
و مالک زمین و هر چه در آن است
سوار بر اسبم به سوی خورشید می رانم

وقتی عاشقم
نور سیالی می شوم
پنهان از نظر ها
و شعر ها در دفتر شعرم
کشتزارهای خشخاش و گل ابریشم می شوند

وقتی عاشقم
آب از انگشتانم فوران می کند
و سبزه بر زبانم می روید
وقتی عاشقم
زمانی می شوم خارج ازهر زمان

وقتی بر زنی عاشقم
درختان پابرهنه
به سویم می دوند

نزار قبانی
مترجم : فرشته وزیری نسب