لیلی بامن است

شعر متن قصه

لیلی بامن است

شعر متن قصه

سلام اخر

سلام ای غروب غریبانه دل
سلام ای طلوع سحرگاه رفتن
سلام ای غم لحظه‌های جدایی
خداحافظ ای شعر شبهای روشن
خداحافظ ای شعر شبهای روشن
خداحافظ ای قصه عاشقانه
خدا حافظ ای آبی روشن عشق
خداحافظ ای عطر شعر شبانه
خداحافظ ای همنشین همیشه
خداحافظ ای داغ بر دل نشسته
تو تنها نمی‌مانی ای مانده بی من
تو را می‌سپارم به دلهای خسته
تو را میسپارم به مینای مهتاب
تو را میسپارم به دامان دریا
اگر شب نشینم اگر شب شکسته
تو را میسپارم به رویای فردا
به شب میسپارم تو را تا نسوزد
به دل میسپارم تو را تا نمیرد
اگر چشمه واژه از غم نخشکد
اگر روزگار این صدا را نگیرد
خداحافظ ای برگ و بار دل من
خدا حافظ ای سایه سار همیشه
اگر سبز رفتی اگر زرد ماندم 
خداحافظ ای نوبهار همیشه

شاید یه روز برای همیشه رفتم......


بی خداحافظی

الهی نگاهی

نمی دانم اگر به "حیّ" بودنش اعتماد داریم، پس چرا وقتی

 روحمان، انرژیمان، انگیزه مان خشکیده، باز سراغ منبع دیگری

 جز خدا برای بهبود حالمان میرویم؟

 

نمی دانم اگر اعتماد داریم به "مفتّح الابواب" بودنش...چرا به هــــر

در بسته ای میخوریم اوّل سراغ او نمیرویم؟

 

 نمی دانم اگر به "معزّ" و "عزیز"بودنش اعتماد داریم، پس چرا

پاچه خواری می کنیم، خم و راست میشویم اینقدر جلو کسی،
 دست هرکسی را می بوسیم و شاید به پای هرکسی بیفتیم؟؟

 

 نمی دانم ولی فکر میکنم به "مغیث" (فریادرس) بودنش اعتماد داریم،

 چون
 معمولاً وقتی تمــــــــــــام درها برویمون بسته شد میرویم سمتش...
گریه میکنیم میگیم: خـــــــــــدا....
و او هم جواب میده! بله بنده من
 پس اگه به مسیر او اعتماد نداریم، به چه کسی غیر او میخواهیم اعتماد
 کنیم؟ پس این اسماء خدا برای چی اومده؟ برای چی به آدم یاد دادن؟ به
 چه دردی میخوره؟ واقعا چرا؟؟؟
 اعتماد به خدا هم خــــــــوب چیزیه!

برگرفته از وبلاگ الهی نگاهی

یا ابا صالح المهدی

دلی دارم که رسوای جهان است

گرفتار بتی ابرو کمان است

نگاهم سوی طاووسی بهشتی است

که نامش مهدی صاحب الزمان(عج)است

بسیارناچیزم

بسیار ناچیزیم

واین را دوستم گل سرخ

 امروز صبح به من گفت

هر سپیده دمان به دنیا آمدم

با شبنم صبح گاهی غسل تعمیدم دادند

شکفته شدم

 شادمان وعاشق

 در زیر شعاع آفتاب

 شب هنگام بسته شدم

 وپیر از خواب بر خاستم

 هنوز بسیار زیبا بودم

آری من زیباترین گل در باغ تو بودم

 بسیار ناچیزیم

واین رادوستم گل سرخ

 امروز صبح به من گفت

ببین خدایی که مرا آفرید

 اکنون سر مرا به تعظیم واداشته

ومن احساس می کنم که می افتم

 من احساس می کنم که می افتم

 قلب من تقریبا برهنه است

 وگامی تا گورم فاصله ندارم

 وچیزی از من باقی نمانده

دیروز تو مرا می ستودی

 ومن از فردا برای همیشه

 به گرد وغبار بدل میشوم

 بسیار ناچیزیم

 ودوستم گل سرخ امروز صبح مرد

امشب ماه دوست من را نظاره می کند

ومن در خواب می دیدم

 که روحش فرا تر از ابرها برهنه می رقصید

وچشم ها را به خود خیره کرده بود

 وبه من لبخند می زد

بگذار هرکه می تواند باور کند

 من به امید نیاز دارم

 در غیر این صورت هیچ چیز هم نیستم

چنین ناچیزیم

 دوست من گل سرخ بود

 که دیروز این جمله را گفت

 برای روز وحس خوبی

که با این ترانه داشت